«امروز صبح مراسم رونمایی از آسفالتِ کوچهیِ باران، با حضور شهردار محترم و برخی از مقامات لشکری و کشوری انجام شد. در پایان مراسم شهردارِ محترم بیوگرافی مختصری از کارهایش را در زمینه آسفالت کردن ارائه داد. وی افزود از کودکی به آسفالت کردن علاقه زیادی داشته و همه چیز را آسفالت میکرده است. این بخش از سخنان شهردار موردِ تشویقِ با شکوهِ مردم قرار گرفت... »
مرد با سردرد از خواب بیدار میشود. تلویزیون همچنان روشن است. کانال را عوض میکند.
«در شهر نیوتاونِ ایالت کانتیکت، پلیس با خشونت برسر معترضان فریاد کشید. این عمل وحشیانهیِ پلیس بازتابهایِ وسیعی در روزنامههایِ جهان داشت. از امروز به مدت یک هفته، لحظه به لحظه اعتراضاتِ به حقِ مردم نیوتاون را گزارش خواهم داد. شرفزاده خبرنگار واحد... »
کانال را عوض میکند.
«من برخلافِ نظرات افراطیِ دوستان، عقیده دارم که اینترنت مثلِ سم دو لبه داره. هم ممکنه باعث دل پیچه و دل درد بشه و هم میتونه کشنده باشه. متاسفانه زمینه کشنده بودن اینترنت اصلا فرهنگ سازی نشده. اگه ما امروز تویِ گوشِ بچهمون نزنیم و آگاهش نکنیم، فردا ممکنه اون تویِ گوشِ ما بزنه و بخواد ما رو آگاه کنه، پس همین امروز... »
کانال را عوض میکند.
«یک
روز خانومی نزد بنده آمدند و پرسیدند «آیا ما حق داریم؟» در اینجا باید
دقت شود اگر شما خانوم محترم سوالی دارید که میتوانید از طریق تلفن
بپرسید، پس چه لزومی دارد... »
کانال را عوض میکند.
«در برنامهههه... امروزِ پرگا... رررر... جنبشهاییی... اجتتت... »
پارازیت است. کانال را عوض میکند.
« من میخوام لالا به لیلیت بذارم/ اسممو دیوید بذارم /بگو دوست داری/ بدو بگو دوست داری/ دوست دارم شنبه رو ساندی بگم... »
کانال را عوض میکند. صدایِ قار و قور شکمش بلند میشود. یادش میآید صبحانه نخورده است. داخل یخچال به جز پارچِ آب و رُب گوجه فرنگی چیز دیگری نیست. انتخابِ آب چندان منطقی به نظر نمیرسد. قوطیِ رب را برمیدارد و با انگشتِ اشاره تهش را بالا میآورد. هنوز دو انگشت بیشتر نخورده که از چشمهایش مانند فوارهای کوچک، آب بیرون میزند. انگار که آبِ بدنش اندام اشتباهی را برای خروج انتخاب کرده است. چشمهایش تار میشوند. سرش گیج میرود و روی زمین میافتد.
صدایِ تلویزیون: «متاسفانه بعضی از این شبکهها عقایدِ نوکانتی رو ترویج میدن و جوانان ما... »
به سختی چشمهایش را باز میکند. چند ثانیه طول میکشد تا بتواند اطرافش را به صورت واضح ببیند. چشمهایش دیگر آب نمیدهند اما سردردش بیشتر شده. به اورژانس زنگ میزند.
«اورژانس، بفرمایید»
«من حالم خوبه و هیچ مشکلی ندارم... »
تعجب میکند. انگار اختیار زبانش را از دست داده و نمیتواند حقیقت را بگوید. بیشتر تلاش میکند. «من حالم خوب نننییی سسسس اااا... » صدایش پارازیتی میشود. گوشی را قطع میکند. چیزی داخل معدهاش قُل قُل میکند. حالت تهوع دارد. سریع خودش را به دستشویی میرساند و دو انگشت رُبی را که صبح خورده، همراه با مقادیر زیادی آب بالا میآورد. برای اطمینان چند بار عق میزند، چیزی بالا نمیآید. سرش را از داخل روشویی بلند میکند. تصویرِ عجیبی در آینه میبیند. شوکه میشود. از شدتِ ترس فریاد میزند و با مشت آینه را میشکند.
صدای تلویزیون «با کرمِ جدیدِ داف، دیگر نگران زیبایی صورت خود نباشید. تهیه شده از عصارهیِ بادمجان، تحت لیسانس فِیس اَند شولدرِ موزامبیک... »
سرش را باند پیچی میکند و از خانه بیرون میزند. تویِ سرش صداهایِ ناواضحی میشنود. باید خودش را به دکتر نشان دهد. برای اولین بار در زندگیاش تاکسیِ دربست میگیرد. صدای رادیو «امروز چند شنونده تماس گرفتند و گفتند «ما حالمون خوبه و هیچ مشکلی نداریم.» چه چیزی از این بهتر، جامعهای سالم و با نشاط... »
راننده عصبانی است. پشتِ چراغِ قرمز سرش را روی فرمان میگذارد. چراغ سبز میشود. راننده هنوز سرش روی فرمان است. ماشینها بوق میزنند. راننده سرش را بلند میکند و فحش میدهد. مرد از داخل آینه چهرهیِ راننده را میبیند که مانند خودش تغییر کرده است. میترسد. درِ ماشین را باز میکند و به سمت پیادهرو میدود. ناگهان از شدت وحشت سر جایش میخکوب میشود. آدمهایِ پیادهرو هم مانند خودش شدهاند. صداهایِ داخل سرش بلندتر میشود. «و پرسیدند آیا ما حق داریم؟... آیا ما حق داریم؟... آیا ما حق داریم؟... » مرد باندپیچی صورتش را باز میکند. حالا دیگر صورتِ همهیِ آدمها به تلویزیون تبدیل شده است.
منتشر شده در شماره 69 هفته نامه آسمان
پ.ن: عکس را از اینجا برداشتم.