دفترچه خاطرات روزانه
گوریل شکمش رو گرفته بود و به خودش می‌پیچید. از بچه‌ها پرسیدم «چِشه؟ به خاطر علف پلویِ امشبه؟» ریقونه دهنِ پُرش رو باز کرد و در حالی که مثل کمباین سبزی پلویِ توی دهنش رو تف می‌کرد، گفت «نه بابا، حامله است، انباری زده» گفتم «معده‌ای؟» گفت «نه، صندوق عقب جاسازی کرده‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه» پشت بندش آروغِ محکمه پسندی زد. خرمگس هم نامردی نکرد و جوابش رو با یه آروغ بلندتر داد و گفت «بکش به سبیلات پرپشت بشه» گفتم «لجن بازی در نیارید بذارید شام‌مون رو کوفت کنیم» وسطای شام بودیم که یه جوون صفر کلیومتر اومد تو بند. خرمگس گفت: «عجب آناناسی، دسرمون هم جور شد» ریقونه پیشنهاد داد اسم تازه وارد رو «دمپایی ابری» یا «خرچُسونه» بذاریم. با رای گیری اسمش رو «شیربرنج» گذاشتیم.

اوضاع گوریل گُه‌مال شده بود. به هر بدبختی بود، سه تا قرص سی لاکس گیر آوردم و دادم بهش. همه رو یه جا بالا انداخت، هنوز آب رو روش نخورده بود که بالاآورد. از مسهل بودنِ قرص‌ها مطمئن بودم اما نمی‌دونم چرا برعکس عمل کرد، یحتمل تاریخِ انقضاش گذشته بود. پیراهنش رو در آوردم تا کمرش رو ماساژ بدم. کلِ هیکلش کتاب شعر بود. از «دریای غم ساحل ندارد، ...گشاد پارو بزن» تا «انسان محکوم به آزادی است» اما خودم از صورتِ زنِ مو بوری که تویِ رونِ پایِ چپش بود، بیشتر خوشم می‌اومد. می‌گفت: «نامزدشه» اما مثلِ کفتار دروغ می‌گه. حاضرم به جونِ ننه‌ام رو قسم بخورم که مرلین مونرو تا حالا بهش نگاهِ چپ هم نکرده چه برسه به اینکه نامزدش بشه. 

گوریل دست کرد تو آت و آشغال‌هایی که بالا آورده بود و دو تا کیسه‌ی پلاستیکی برداشت. ریقونه‌یِ احمق باز هم اطلاعات غلط داده بود. معده‌ای بار زده بود. واسه تشکر یکی از بسته‌ها رو بهم داد. آبِ زردِ روی کیسه مثل اَن‌دماغ کِش می‌اومد. گفتم «قربون دستت، اهلش نیستم.»

تازه خاموشی زده بودند و چشمام گرم خواب شده بود که با صدایِ جیغِ خفه‌ای از تخت پریدم بیرون. خرمگس رو دیدم که جلوی دهنِ شیربرنج رو گرفته. زدم رو شونه‌اش گفتم «خشونت، بی‌خشونت» البت انتظار نداشتم برگرده و دستم رو ببوسه ولی وقتی بهم گفت «به تو چه انچوچک؟» یه کوچولو بهم برخورد. گفتم «برو با هم قد خودت دست به یخه شو مرتیکه‌یِ جارکش» دستش رو از روی دهن شیربرنج که داشت خفه می‌شد کنار کشید و گفت «بخواب سیرابی، اونایی که من زدم، تو رو میزشون می‌رقصیدی» ریقونه و بقیه هم‌بندی‌ها هم بیدار شده بودند و سر مشتِ اول شرط بندی می‌کردند. گفتم «فسنجونِ زیادی نخور» ناکِس بی‌هوا چند تا مشت به طرف صورتم پرت کرد، با داکِ چپ جاخالی دادم و بعدش با یه هوکِ راست کوبیدم تو صورتش. مثل فواره از دماغش خون زد بیرون و ولو شد رو زمین. قبلا توی بند گفته بودم خشونت بی‌خشونت، الان باید حرفم رو عوض کنم ولی هنوز چیز بهتری براش پیدا نکردم. 

ریقونه داشت پولای شرط بندی‌اش رو جمع می‌کرد که با صدای سوتِ نگهبان بساط‌مون رو جمع کردیم. گوریل که ترسیده بود، بسته‌هاش رو داد به من تا براش قایم کنم. فکر نکرده گذاشتمش لای بالشم. همه رو بردن بیرون زیر هشتی واسه بازجویی. 

نمی‌دونم کدوم شیر ناپاک خورده‌ای گفته بود مشتِ اول رو من زدم. انداختنم تو انفرادی. تو عالَم تنهایی تصمیم گرفتم برم توی فاز درس و کتاب. یه نخ سیگارِ برگ به نگهبان رشوه دادم تا واسه دوستام پیغام بفرسته جزوه‌های حقوقِ دانشگاه پیام نور رو برام جور کنند. هشت ماه که گذشت از انفرادی اومدم تو بند. گوریل نبود. گفتن بردنش شربت خوری واسه ترک. شیربرنج هم رفته بود. کسی ازش خبر نداشت. دست کردم تویِ بالشم ببینم بسته هنوز سرجاشه یا نه. از خنده‌یِ ریقونه فهمیدم که تا حالا کلکش رو کندن. از بلندگو صدام زدن واسه ملاقاتی.
پشتِ شیشه‌ی ملاقات شیربرنج بود. گوشی رو برداشتم و گفتم «تو کی آزاد شدی کثافت؟» گفت «یک ماه بعد از اینکه رفتی انفرادی» وقتی گفت آنتن بوده و اون شب اسم من رو واسه شروع دعوا راپورت داده، حس کردم دارم اون پلاستیک زردِ آبکی رو که شبیه اَن‌دماغ بود، قورت می‌دم. گفت «شرمنده، ببخشید» سرم رو به شیشه چسبوندم و توی چشماش زل زدم. با یه حسِ سینمایی گفتم «می‌بخشم، اما فراموش نمی‌کنم.» گوشی رو آورد بالا و بهم نشون داد، یعنی تو گوشی حرف بزن. دیگه حس‌ام رفته بود. گوشی رو برداشتم و گفتم «دفعه آخرت باشه، گُه بزرگ‌‎تر از دهنت می‌خوری» بدون اینکه چیزی بگه گوشی رو گذاشت و رفت.

بعد از تموم شدنِ ملاقات، نگهبان یه بسته از طرف شیربرنج برام آورد. جزوه‌های حقوقِ دانشگاهِ پیام نور بود.

 

بخشی از خاطرات منتشر نشده نلسون ماندلا، 1985، زندان


پ.ن: منتشر نشده در هفته‌نامه‌ی سابق آسمان! (باز هم به دلیل تلخ بودن اجازه انتشار پیدا نکرد. این متن را برای روزی که ماندلا فوت کرد نوشته بودم