مرشد و مارگاریتا
«در یک چشم برهم زدن نیمی از صحنه پرشد از قالی‌های ایرانی، آیینه‌های قدی و یک ردیف ویترین‌های مختلف؛ و تماشاچیان از دیدن آخرین مدل‌های پاریس در بعضی از ویترین‌ها حیرت کردند. در ویترین‌های دیگر تعداد زیادی کلاه زنانه- برخی بی پر و برخی پردار- دیده می‌شد؛ همچنین صدها جفت کفش بر صحنه بود. کفش‌های سیاه، کفش‌های سفید، کفش‌های چرمی، کفش‌های ساتن، کفش‌های سگک دار، کفش‌های جواهر نشان. در کنار کفش‌ها، شیشه‌های عطر، انبوهی کیف دستی از پوست گوزن و ساتن و ابریشم و بالاخره، در کنار کیف‌ها مشتی ماتیکدان مطلا دیده می‌شد. ...
فاگت با نیشخندی جذاب، اعلام کرد؛ موسسه لباس‌ها و کفش‌های کهنه بانوان را مفت و مجانی، با لباس‌ها و کفش‌های تازهء پاریسی تعویض می‌کند و کیف‌های دستی، همراه با همه‌یِ خرت و پرت‌هایشان هم جزء معامله هستند. ...
سد شکست، زنان از همه سو به طرف صحنه هجوم بردند. در میان همهمه صحبت‌ها و خنده‌ها و فریادها، صدای مردی شنیده ‌شد: «بهت اجازه نمی‌دم» و پشت بندش جیغ زنی بود که می‌گفت «دستم را ول کن قلدر حقیر کوته فکر.» زن‌ها به پشت پرده ناپدید می‌شدند و لباس‌های کهنه شان را همان‌جا می‌گذاشتند و با لباس‌های نو بر می‌گشتند.» *

معمولا مشتری‌های کتابفروشی وقتی می‌خواستند کتابی را انتخاب کنند در مورد موضوع و داستان کتاب از من سوال می‌پرسیدند. برای اینکه بتوانم جواب مشتری‌ها را بدهم باید تعداد کتاب‌های زیادی می‌خواندم تا از مضمون و محتویات آن اطلاع پیدا کنم، به همین دلیل هیچ‌وقت سراغ خواندن کتاب‌های بیش از 100 صفحه نمی‌رفتم. خواندنشان وقت زیادی می‌گرفت و تعداد کتاب‌های کمتری در واحد زمان می‌توانستم بخوانم، در نتیجه کتاب‌های نخوانده بیشتری باقی می‌ماند. به همین دلیل مجموعه داستان‌های لاغرُ القطر! را به رمان ترجیح می‌دادم و گاهی فقط یکی دو داستان را به عنوان نمونه می‌خواندم، حتی گاهی فقط تا بیست صفحه اول کتاب‌ها را می‌خواندم تا حال و هوای کتاب دستم بیاید!

حالا که از کتابفروشی بیرون آمده‌ام و وقت بیشتری دارم، دلم برای خواندن رمان‌های قطور تنگ شده. چند روز پیش خواندن «مرشد و مارگاریتا» را به پایان رساندم. خواندن یک رمانِ بلند، در آرامش و سکوتِ خانه در حالی که بیرون برف می‌بارد و بخارِ چاییِ دارچینی از استکانِ کنارِ دستت بلند می‌شود، لذتی دارد برای خودش.


پی نوشت:
*  از کتاب «مرشد و مارگاریتا» – ترجمه عباس میلانی – نشر: فرهنگ نشر نو – چاپ پنجم 1387 ص 140 - 142