فاگت با نیشخندی جذاب، اعلام کرد؛ موسسه لباسها و کفشهای کهنه بانوان را مفت و مجانی، با لباسها و کفشهای تازهء پاریسی تعویض میکند و کیفهای دستی، همراه با همهیِ خرت و پرتهایشان هم جزء معامله هستند. ...
سد شکست، زنان از همه سو به طرف صحنه هجوم بردند. در میان همهمه صحبتها و خندهها و فریادها، صدای مردی شنیده شد: «بهت اجازه نمیدم» و پشت بندش جیغ زنی بود که میگفت «دستم را ول کن قلدر حقیر کوته فکر.» زنها به پشت پرده ناپدید میشدند و لباسهای کهنه شان را همانجا میگذاشتند و با لباسهای نو بر میگشتند.» *
معمولا مشتریهای کتابفروشی وقتی میخواستند کتابی را انتخاب کنند در مورد موضوع و داستان کتاب از من سوال میپرسیدند. برای اینکه بتوانم جواب مشتریها را بدهم باید تعداد کتابهای زیادی میخواندم تا از مضمون و محتویات آن اطلاع پیدا کنم، به همین دلیل هیچوقت سراغ خواندن کتابهای بیش از 100 صفحه نمیرفتم. خواندنشان وقت زیادی میگرفت و تعداد کتابهای کمتری در واحد زمان میتوانستم بخوانم، در نتیجه کتابهای نخوانده بیشتری باقی میماند. به همین دلیل مجموعه داستانهای لاغرُ القطر! را به رمان ترجیح میدادم و گاهی فقط یکی دو داستان را به عنوان نمونه میخواندم، حتی گاهی فقط تا بیست صفحه اول کتابها را میخواندم تا حال و هوای کتاب دستم بیاید!
حالا که از
کتابفروشی بیرون آمدهام و وقت بیشتری دارم، دلم برای خواندن رمانهای قطور
تنگ شده. چند روز پیش خواندن «مرشد و مارگاریتا» را به پایان رساندم.
خواندن یک رمانِ بلند، در آرامش و سکوتِ خانه در حالی که بیرون برف میبارد
و بخارِ چاییِ دارچینی از استکانِ کنارِ دستت بلند میشود، لذتی دارد برای
خودش.
پی نوشت:
* از کتاب «مرشد و مارگاریتا» – ترجمه عباس میلانی – نشر: فرهنگ نشر نو – چاپ پنجم 1387 ص 140 - 142