شکسپیر و شرکاشکسپیر و شرکا

جرمی مرسر توی شهر کوچکی در کانادا خبرنگار جنایی است. بر اثر اتفاقاتی که برایش می‌افتد مجبور می‌شود از کانادا فرار کند و برود فرانسه. بعد از مدتی با مشکل بی‌پولی و بی‌کاری مواجه می‌شود تا اینکه به صورت اتفاقی از کتاب‌فروشی شکسپیر و شرکا سردرمی‌آورد و مسیر زندگی‌اش عوض می‌شود.

کتاب بر اساس خاطرات واقعی نویسنده از زندگی‌اش در کتاب‌فروشی شکسپیر و شرکا نوشته شده.

اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را می‌توانید از اینجا بخوانید.

اطلاعات بیشتر در مورد کتاب‌فروشی را می‌توانید از اینجا بخوانید.

سایت رسمی کتاب‌فروشی «شکسپیر و شرکا»

برخی از جملات کتاب

- شغل کثیفی داشتم. هدفم این بود که در گوشه‌های تاریک زندگی کنجکاوی کنی و هرآنچه را که شنیع و بیمارگونه بود بیرون بکشی و در معرض افکار عمومی قرار دهی. دختربچه‌ای که با چراغ‌قوه مورد تجاوز قرار گرقته بود، کودک تازه راه افتاده‌ای که وقتی پرستارش چرت می‌زد در استخر پشتِ خانه غرق شده بود، پدر جوانی که اتومبیل پرسروصدای عده‌ای جوان مست خوردش کرده بود. این روال هر روزه بود، اندوهی مستمر که به تدریج دید مرا به انسانیت تغییر می‌داد و حس همدردی‌ام را ضعیف می‌کرد. (ص 7) 

- موفقیت‌مان را با این معیار می‌سنجیدیم که چند وقت یکبار خبرمان در صفحه‌ی اول روزنامه بیاید یا در صدر پخش تلویزیونی عصرگاهی قرار بگیرد، و بر سر این موضوع توافق داشتیم که ماجراهای جنایی به اندازه‌ی دلخواه ما در شهرمان رخ نمی‌دهد. ما آرزوی کارکردن در جایی مثل تورنتو را داشتیم، با پنجاه قتل در سال، یکی در هفته. (ص 8)

- «نخواندن بدتر از سواد خواندن نداشتن است.» (ص 43) {شعار اولین کتاب‌فروشی جرج در شهرِ تونتون ماساچوست}

- با اعمال چنین قواعدی بود که شکسپیر و شرکا سرپا مانده و جرج توانسته بود نیم قرن به مردم جا و غذای مجانی بدهد. جرج به این نتیجه رسیده بود که پول بزرگ‌ترین برده‌دار است و عقیده داشت با کم کردن وابستگی به آن، می‌توان از سلطه‌ی این دنیای خفقان‌آور کم کرد. (ص 163)

- جرج و خواهرش مری به راه پدر کشیده شدند. دانشگاه کلمبیا دکترای فلسفه گرفت و بعد به عنوان استاد مشغول به کار شد، نخست در دانشگاه ولسلی، بعد در واسار. جرج اما از همان لحظه‌ای که برای نخستین بار راجع‌ به آموزه‌های بی‌اعتقادی خواند خودش را کافر معرفی و زندگی‌اش را صرف کتاب کرد. (ص 179)

- بخشی از این حس به خاطر چشمان ژرف او بود؛ بخشی به خاطر شخصیت قوی‌اش که بسیار ماهرانه در مقابل پیشنهادات اغواگرانه‌ی کرت ایستاده و او را سرجایش نشانده بود؛ و باید اعتراف کنم که بخش آخرش هم به خاطر این بود که من همچون تمام مردان مستاصلِ سراسر دنیا در آغوش زنان به دنبال راه نجات می‌گشتم. (ص 218)

- نادیا از چنین ایده‌هایی لذت شیطانی می‌برد و من هم داشتم از بیرون رفتن با دختری که اینقدر ذهنیتش راجع به جنسیت آدم‌ها سیال بود لذت می‌بردم. بعد از ظهری که پاریس را به مقصد نیویورک ترک کرد، مرا بوسید و یادداشتی مچاله دستم دادم. در یادداشت نوشته بود: «مرد درونم زن درونت را دوست دارد» و من بیشتر عاشقش شدم. (ص 262)

- «نمی‌دونم معنی همه‌ی اینا چیه. هیچ‌کی جوابا رو نداره. از آدمایی که تظاهر می‌کنن جوابا رو دارن بدم می‌آد. زندگی فقط نتیجه‌ی رقص مولکول‌هاست.» (ص ۳۵۳)

- «می‌دونی، این همون چیزیه که همیشه دلم می‌خواست اینجا باشه. کلیسای نوتردام رو اون طرف سن نگاه می‌کنم و بعضی وقتا فکر می‌کنم کتاب‌فروشی از ملحقاتِ اونه، جایی برای آدم‌هایی که خیلی با خودِ نوتردام جور در نمیان.» (ص ۳۶۶)

جرمی مرسرمشخصات کتاب

عنوان: شکسپیر و شرکا

نویسنده: جرمی مرسر

ترجمه: پوپه میثاقی

نشر: مرکز

372 صفحه

چاپ دوم 1394

قیمت: 23500 تومان


پ.ن: کتاب را خیلی دوست داشتم و جاهای زیادی باهاش هم‌حس و همراه بودم، به خصوص اینکه خودم هم تجربه‌ی کتاب‌فروشی داشتم. یکی از جاهایی که با جرج ویتمن همذات‌پنداری می‌کردم این بود که نمی‌توانم چیز‌هایی را که هنوز قابل استفاده یا خوردن است، دور بریزم. 

یک جاهایی از کتاب با تفکرات ایده‌آلیستی جرج و نگاهِ تقدیرگرای جرمی مرسر خوب نبودم ولی چیزی نبود که باعث شود از خواندنش لذت نبرم.

پ.پ.ن: عکس پایینی از فضای توی کتاب‌فروشی است.

شکسپیر و شرکا