"برادر شهریاری توان بود و رفیق گدایی، شرطِ این همه سزاواریست."
کتابِ "مردی که میخواست سلطان باشد" با این مقدمه شروع میشود و داستان
دو رفیق را روایت میکند که هوسِ پادشاه شدن به سرشان میزند. منطقشان هم
این است که ...
"کارنیهان: از نصف امکانات این کشور استفاده نشده.
چون آدمهایی که ادارهاش میکنن نمیذارن بهش دست بزنی... تا بخوای یه
کاری بکنی، دولت برمیگرده بهت میگه "ولِلِش، بکش کنار اخوی تا ما
حکومتمون رو بکنیم." این چیزیه که بهت میگن. هیچ کاری هم نمیشه کرد. نه
میتونی یه سوزن رو تکون بدی، نه میتونی یه نگاه زیر سنگ بندازی، نه میشه
دنبال نفت گشت، هیچچی. واسه همین ما هم همین جوری ولش میکنیم و میریم
جایی که دور و برمون شلوغ نباشه آدم اقلا بتونه واسه خودش بچرخه... واسه
همین چیزاست که تصمیم گرفتیم بریم و سلطان بشیم."
نویسندهیِ کتاب، رودیار کیپلینگ، در سال ۱۹۰۷ و در سن چهل و سه سالگی
برنده جایزه ادبی نوبل شد. او یکی از جوانترین برندگان این جایزه است.
برخی از جملات کتاب:
-
دراوِت: ما به این نتیجه رسیدهایم که توی این دنیا فقط یه جا هست که دو
تا مرد کار درست مثل ما میتونن توش کار کنن. بهش میگن کافرستان باید بالای
افغانستان باشه... کافرن و سی و دو تا بت دارن ما هم میشیم سی و سومی و
سی و چهارمی.
- کارنیهان: هر پادشاهی همیشه احساس میکنه همیشه حقش خورده شده٬ این در مورد همهیِ پادشاهها صدق میکنه.
- دراوت: ازدواج پادشاهها جزو مسائل ملکتیه!
پ.ن: مشخصات کتاب؛ مترجم: مهسا خلیلی انتشارات: نیلا قیمت: ۱۵۰۰ تومان چاپ اول: ۱۳۸۹
پ.ن.ن: تصویر اول مربوط به فیلمی است که در سال ۱۹۷۵ از روی این کتاب ساخته شده است. به کارگردانی جان هیستون و بازی شون کانری