جلوی
کتابفروشی، ماشین سفید شاسی بلند مدل بالایی در حال پارک کردن است.
رانندهاش دختر جوانی است. شیشهیِ ماشین را پایین میدهد و رو به طرف من
میپرسد «آقا میتونم اینجا پارک کنم؟» میخواهم جواب منفی بدهم که مجید
پیشدستی میکند و میگوید «خواهش میکنم بفرمایید!»
با تعجب به مجید
نگاه میکنم. میخواهم بپرسم برای چه از جانب خودش چنین بذل و بخششی کرده
... که دختر جوان به همراه خانم مسنی وارد مغازه میشود و از اینکه اجازه
دادهام ماشینشان را جلوی مغازه پارک کنند تشکر میکند. لبخند میزنم و به
روی خودم نمیآورم.
خانم مسن گشتی در کتاب فروشی میزند و میپرسد:
«کتابهای اکبر رادی رو ندارین؟» (آن موقع (بهار 89) تازه مغازه را افتتاح
کرده بودیم و از اکبر رادی چیزی نداشتیم.) صدایش خیلی به نظرم آشنا میآید.
به چهرهاش بیشتر دقت میکنم.
گوهر خیراندیش است! یکی از آن
هنرپیشههایی که خیلی دوستش دارم، گرچه هیچ شباهتی به آن نقشهای مادر فقیر
و سنتی و... ندارد. خیلی ذوق کردهام ولی سعی میکنم رفتارم عادی باشد.
میگویم: «نداریم متاسفانه، ولی تا چند روز آینده حتما میاریم» دختر جوان
چند تا نمایشنامه از سری «کتاب کوچک» نشر نیلا را به گوهر خیراندیش نشان
میدهد. نمایشنامهها را میخرند و به سمت تالار مولوی به راه میافتند
(پیاده).
رو به مجید میکنم و میپرسم «به نظرت مدل ماشینشون چیه؟»
...............................
من
و مازیار پشتِ دخل نشستهایم و گپ میزنیم. چند نفر دیگر از دوستانمان نیز
دور میزِِ نزدیکِ انتهای مغازه نشستهاند و مشغول گفتمان هستند.
مرد
جوان چند لحظه پشت ویترین مغازه مکث میکند. از همان نگاه اول میشناسمش، از
دیدنش ذوق میکنم. شبیه عکس همیشگیاش است، صورتی تقریبا کشیده، موهای
بلندی که در پشت سر به مقدار فراوان وجود دارند و در جلوی سر نایاب
میشوند! با همان لبخند همیشگی و ریش انبوه. تنها چیزی که در عکسِ سه در
چهارش دیده نمیشود، قد بلندش است که تا میخواهم بگویم مواظب باشد، سرش به
درگاه میخورد و در حالی که بایک دست روی سرش را گرفته واردِ مغازه
میشود.
برایش صندلی میآورم. کنار من و مازیار مینشیند و از هر دری
حرف میزنیم. از کتابهای تازه منتشر شده، از کتابهایی که نخوانده و آرزوی
خواندنش را دارد، از وضعیت کتاب فروشی و... من و مازیار از مجله «همشهری
جوان» میگوییم و اینکه دیگر آن همشهری جوان سابق نیست، سطحی شده است و...
بخشی از حرفهایمان را قبول میکند و بخشی دیگر را به دلیل رشد سن ما
میداند. مازیار او را آقای دکتر خطاب میکند و من با نام خانوادگی.
بعد
از چند دقیقه گپ و گفت، سری به قفسههای کتاب میزند و با بچههایی که کمی
آنطرفتر دور میز نشستهاند سلام و احوالپرسی میکند. به بچههایِ
دورِ میز میگویم «آقای احسان رضایی هستند» نمیدانم چرا کسی ذوق نمیکند!
سری تکان میدهند و ادامهی گفتمانشان را از سر میگیرند. کتابهایی که
انتخاب کرده است را حساب میکنم. خوشبختانه موقع خروج از مغازه مشکلی پیش
نمیآید. یکی از بچههای دور میز از من و مازیار میپرسد «این آقاهِ کی
بود؟»
...............................
با اینکه نوبت من نیست
دلم میخواهد سری به مغازه بزنم. خیابان ادوارد براوون مثل بیشتر مواقع
خلوت است اما داخل مغازه بر خلاف همیشه شلوغ است! سانتیاگو پشت دخل نشسته و
با دوستش که کنارش ایستاده صحبت میکند. دور میز هم چند نفر نشستهاند و
گپ و گعدهای برای خودشان به راه انداختهاند. از آن جمع قیافهیِ میثم را
تشخیص میدهم (از مشتریهای قدیم است) میروم جلو و سلام میکنم. قیافهی
آشنای دیگری هم در جمع پیدا میکنم. خودم را معرفی میکنم و با آقای رضا
امیرخانی دست میدهم. مزاحم جمع و بحثشان نمیشوم، میروم کنار سانتیاگو و
دوستش میایستم و گاهی به حرفهایشان گوش میدهم.
بحث
که تمام میشود چند نفر از بچهها کتابهایی را که میخواهند از داخل
قفسهها برمیدارند و کنار دخل میآورند تا برایشان حساب کنیم.
- میکلهی عزیز (ناتالیا گینزبورگ)
- از عشق و شیاطین دیگر (گابریل گارسیا مارکز)
- پاریس جشن بیکران (ارنست همینگوی)
- مکتب دیکتاتورها (اینیاتسیو سیلونه)
رضا
امیرخانی این کتابها را برمیدارد. قبل از خداحافظی چند کلمهای در مورد
کتاب و کتابفروشی صحبت میکنیم. میخواهم تذکر همیشگیام را هنگام خروج از
مغازه تکرار کنم اما قدش آنقدر بلند نیست که هنگام خروج از مغازه با
مشکل مواجه شود! چیزی نمیگویم.
کتابهای زیادی از امیرخانی نخواندهام اما به نظرم از آن دسته نویسندههایی است که خودشان دوستداشتنیتر از کتابهایشان هستند.