مجموعِ هشت داستان کوتاه که ارتباطی با هم ندارند. زیان و فضاهای هر کدام از داستانها متفاوت است و بیشتر داستانها در حال و هوای معاصر اتفاق میافتد.
اطلاعات بیشتر را میتوانید از اینجا بخوانید.
برخی از جملات کتاب
- مردک جلنبر آن همه حرف زد و چای خورد و خلیفه خلیفه کرد و بعد گذاشت و رفت. من ماندم و فکر تمام کردن همهچیز. خسته شده بودم از مثل جغد بیدار نشستن و حرص خوردن. همان شب چاقو برداشتم که بزنمش. گفتم توی این تاریکی حتی نمیفهمد که از کجا خورده. عوضش الدرم بلدرمش برای همیشه میخوابد. از پشت خودم را کشیدم روی آن بادبر. دستم را مشت کردم و چسباندم به پهلویم که نلرزد. ضامنش عجیب زیر انگشتم نرم میزد. انگار آدم دستش را گذاشته باشد روی لب یک دختر بچه. دو سه قدم که خودم را کشیدم طرفش، بلند شد و چرخید توی صورتم. نشد. (ص 21 - از داستانِ طلوع کن لعنتی بجنب...)
- نوشتن حالا برایم نوشتن نیست. اگر هم تا چند روز قبل بود، حالا رسالت دیگری دارد. مثل متادون است برای واماندهای که در تمام استخوانهایش خواهش دوندهی نشئگی شره میکند. مثل شعلهی رمقمرده آتش است، برای کسی که در برفگیرِ شب جنگلی جایی مانده و نور ناسور آتش را در شش جفت چشم خاکستری گرگ تماشا میکند که میلرزد و خاموشی میگیرد و صدا. صدای نفسهای خواهندهشان که با کوتاه و بلند دندانهای زردشان میشکافد. یا شاید نوشتن مثل کله عروسکی را کندن است به دست اندوه دخترکی که صدای چک خوردن مادرش را، از اشپزخانه شنیده است و چه صدای زبری است صدای چک خوردن. ( ص 50 از داستانِ غغیژزززخختت)
مشخصات کتاب
عنوان: آیا بچههای خزانه رستگار میشوند؟
نویسنده: مهدی اسدزاده
نشر: پیدایش
196 صفحه
چاپ اول 1393
قیمت: 11000 تومان
پ.ن: توصیفها، زبان، فضاسازی، دیالوگها و... همه چیز خوب است اما این خوب بودن و شسته رفته بودنِ داستانها یکجاهایی به نظر تصنعی میرسد و حس ندارد. شبیه یک محصول کارخانهای یا میوهای که ظاهر تمیز و بیلکی دارد. انگار چیزی شبیه روح یا جوهرِ وجودیِ نویسنده در داستانها غایب است.
پ.پ.ن: در پستهای قبلی کتاب «قوچ» از این نویسنده را معرفی کرده بودم.