عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک

کتاب با این جمله شروع می‌شود «تمام صحنه‌های این رمان واقعی است.» روایت داستان غیرخطی است و  در انتها با حالتی از شک و عدم قطعیت به پایان می‌رسد. نویسنده با نگاهی ضد جنگ به موضوع جنگ پرداخته است. اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

برخی از جملات کتاب

- راننده گفت: باید برم اندیمشک سرباز بیارم.

- آیفا شیشه جلو هم نداشت. فقط یکی از برف پاک کن‌هایش همان‌طور سیخ مانده بود. خوب که نگاه کرد دید از پهلو و بازوی راننده خون می‌آید.

گفت: تیر خورده‌ای؟

راننده گفت: یه چند تایی.

و باز خندید. این بار دندان‌هایش را هم دید که نصفش شکسته بود و لُپش به اندازه گلوله ژ-3 سوراخ بود. به صندلی نگاه کرد که خونی بود و از لبه‌اش خون سیاه می‌چکید کفِ آیفا. پوتین هم پایش نبود و همان‌طور با پای برهنه روی پدال فشار می‌داد و می‌خندید.

گفت: گرمه

راننده گفت: آره می‌خوای دستگیره رو بدم شیشه رو بکشی پایین؟

نگاه کرد به در آیفا که سوراخ سوراخ سوراخ بود و شیشه نداشت.

گفت: نه

راننده گفت: چاهار شبه نخوابیده‌م. یه سره پشت این نشسته‌م. می‌رم اندیمشک و میام خط. می‌دونستی رانندگی رو توی خط یاد گرفتم؟

گفت: جدی؟

راننده که برگشت، دید از چشمِ چپش هم خون می‌آید.

***

- شلوغ نَکِن! یکی یکی که میگِم بذا رو مِیز... اِسلُحه!

- چی؟!

- اِسلُحه!

- بفرما.

- خِشوب!

- بفرما.

- فِشِنگاشو دِر بیه‌ر.

- خالیه.

ریختی تو جِیبت چِره؟

- محض احتیاط. واسه خنده... بشمر کم نباشه. نوزده تاست.

- ئی که نِزدَه تائه؟

- خودم که گفتم نوزده تاست.

- باید یه چِل تا باشِی.

- بابا یه خشابش که خالی بود. اون یه دونه‌رم زدیم به عقرب.

***

کمی آن طرف‌تر کِنار کُناری دژبانی با باتوم می‌کوبید توی سرِ سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید می‌کوبید می‌کوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود...

حسین مرتضائیان آبکنارمشخصات کتاب

عنوان: عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک یا از این قطار خون می‌چکد قربان

نویسنده: حسین مرتضاییان آبکنار

نشر: نی

چاپ اول 1385

83 صفحه

............

پ.ن: نگاهِ بدونِ تعصب و ضد جنگ کتاب را دوست دارم. به نظرم هنوز داستان‌هایِ تلخ زیادی از دوران جنگ وجود دارد که گفته نشده است.