همسایه ها

داستان در یکی از محله‌های جنوب کشور و در بحبوحه ملی شدن نفت اتفاق می‌افتد. خالد نوجوانی است که در یکی از محله‌های فقیر نشین زندگی می‌کند. داستان از زبانِ او روایت می‌شود و با ماجراهای زندگی‌اش و همسایه‌هایی که با آنها زندگی می‌کند، آشنا می‌شویم.

اطلاعات بیشتر را می‌توانید از اینجا بخوانید.

 

برخی از جملات کتاب

نزدیک در قهوه‌خانه ایستاده‌ام. به آسمان نگاه می‌کنم که سیاهی می‌زند. عنکبوت از کنارم می‌گذرد.

- خودتو تو دردسر انداختی‌ها

حرف‌های عنکبوت مخصوص خودش است. مثل حرف‌های هیچ‌کس نیست.

- یه وخ چشاتو وا می‌کنی و می‌بینی کار از کار گذشته.

حرف‌های پدرم، مثل حرف‌های حاج شیخ علی است

- اگه خدا نخواد، حتی یه برگ‌م از درخت نمیفته.

حرف‌های محمد مکانیک مثل حرف‌های بیدار است

- همه چیز رو میشه عوض کرد. همه چیز رو.

**

- وختی یه حکومت، استثمار فرد از فرد و تو مملکت خودش حل کرده باشه، یقین داشته باش که مسئله استعمار رو هم حل کرده. چون پایه‌ی استعمار، استثمار فرد از فرده.

**

-... شنیدم که یه زنیکه هرجایی رو می‌بره تو قهوه خونه...

صدای هم زدن استکان چای را می‌شنوم.

- ... می‌خوام یه شب پاشم برم قهوه‌خونه مچشو بگیرم.

مادرم می‌گوید

- اینکار رو نکن

- می‌خوام بلایی سرش بیارم که دیگه از این غلطا نکنه

مادرم می‌گوید

- اگه روش واز شه بدتر می‌کنه

بعد از برادر بزرگش حرف می‌زند که عاقبت زنش را طلاق داد و یک زن هرجایی آورد و نشاند تو خانه.

بلور خانم می‌گوید

- آخه چی می‌خواد که من ندارم؟... سفره عرقشو نمی‌چینم که می‌چینم، بهش نمی‌رسم که می‌رسم، دس به رختخوابم...

مادرم می‌گوید

- اگه باهاش لج کنی بدتر میشه. می‌باس بذاریش تا خودش سر راه بیاد.

بلور خانم می‌گوید

- خاک تو سرش... نمی‌دونم چطور با یه قاشق که هزار تا آدم کوفتی باهاش غذا خوردن، غذا می‌خوره؟

**

من من می‌کنم و می‌پرسم که چطور گذاشته‌اند بیاید ملاقاتم. از حرف‌هایش دست گیرم می‌شود که حق و حساب داده است. گُر می‌گیرم. لبخند می‌زند و می‌گوید

- عیبی نداره پسرم. می‌ارزه، فردا عیده. من دیشب اومدم. باید تو رو می‌دیدم.

یک سبد پر، کاهوپیچ برایم آورده است با یک بطری سکنجبین. پاسبان به جرز تکیه داده است و دم برنمی‌آورد. انگار که پدرم دَمش را دیده  است. کشیده است کنار و سیگار دود می‌کند که حرف‌هامان را بزنیم. خودش را زده به کرگوشی. حرف‌هامان را می‌زنیم. باید نیم ساعتی بیشتر شده باشد. پاسبان تکان می‌خورد و می‌آید به طرفمان. پدرم دستش را دراز می‌کند. باز زبری کف دستش را احساس می‌کنم. عقلم نمی‌رسد که چطور خداحافظی کنم. دلم می‌خواهد چیزی بگویم که تمام محبتم را یکجا به دل پدرم بنشاند. هنوز دهان باز نکرده‌ام که صدایش را می‌شنوم.

- عیدت مبارک پسرم

دلم می‌لرزد و یکهو چشم‌هایم مثل چشمه می‌جوشد.

- عیدت مبارک پدر.

احمد محمودمشخصات کتاب

عنوان: همسایه‌ها

نویسنده: احمد محمود

نشر:امیرکبیر

چاپ چهارم 1357

...............

پ.ن: چند سالی بود که می‌خواستم یکی از کتاب‌های احمد محمود را بخوانم، اما همیشه فکر می‌کردم کتاب‌های احمد محمود چیزی است شبیه «مادر» ماگسیم گورکی، نوعی تبلیغ برای مارکسیسم و بیانیه‌یِ سیاسی. به همین دلیل هر بار که موقعیتی پیش می‌آمد، خواندنش را به عقب می‌انداختم، تا اینکه چند روز پیش به طور اتفاقی کتاب همسایه‌ها را از یک دستفروشی که در چهارراه ولیعصر بساط کرده بود خریدم. با خودم گفتم فقط چند صفحه‌یِ اولش را می‌خوانم اگر خوشم نیامد دیگر ادامه نمی‌دهم. از همان چند صفحه‌یِ اول فهمیدم که تمام تصوراتم اشتباه بود و بعد از تمام کردن کتاب به یکی از کتاب‌های محبوبم تبدیل شد.
پ.پ.ن: عکس جلد کتاب را از اینجا برداشتم.

پ.پ.پ.ن: کتاب «جای خالی سلوچ» را هم تا سی-چهل صفحه اولش را بیشتر نتوانستم بخوانم و نیمه کاره رها کردم.