«امون را» نام راوی کتاب است. او از کودکی علاقه زیادی به آسمان دارد و بزرگترین آرزویش رفتن به ماه است. برای رسیدن به این آرزو به همراه یکی از دوستانش (میتیوک) در مدرسه هوانوردی ثبت نام میکند و بعد از پایان امتحانات و مصاحبهها برای رفتن به فضا پذیرفته میشود اما در آینده اتفاقهای دیگری میافتد که با تصویر آرزوهای زمان کودکی امون فاصله زیادی دارد.
آمون یکی از رب النوعهای شهر تیبز مصر باستان بوده. بعد از شورش اهالی تیبز علیه حکومت مرکزی، آمون اهمیتی ملی پیدا کرد و با «را» یا «ع» -الاههی خورشید- یگانه شد و به آمون را تغییر نام داد. نام کتاب اومون را است. اومون که نام کوچک شخصیت اصلی کتاب است در واقع نام نیروی ویژهی پلیس روسیه هم هست. (پیشگفتار مترجم)
کتاب طنز انتقادی و 'گزندهای دارد. امون را اولین کتابی است که از ویکتور پِلِوین در ایران ترجمه شده است.
اطلاعات بیشتر در مورد کتاب را میتوانید از اینجا بخوانید.
برخی از جملات کتاب
- ولی نمیتوانم با اطمینان بگویم این من بودم که تمام اینها را میدیدم. اوایل کودکی (مثل پس از مرگ، البته شاید) انسان در یک زمان در تمام جهات کسترده میشود، برای همین میتوانیم بگوییم هنوز وجود نداریم- شخصیت بعدا به وجود میآید، زمانی که اتصال با یک جهت مشخص برقرار میشود. (ص15)
- ته قلبم از حکومتی که تهدید خاموشش باعث میشد هر چند نفری که دور هم تجمع میکنند، حتی برای چند ثانیه، مشتاقانه از بیفکرترین و احمقترین فرد جمع تقلید میکنند، نفرت داشتم. (ص 18)
- اورچاگین هم هرگز راجع به مسائل فنی حرف نمیزد؛ در عوض تخمه آفتابگردان میشکست و جوک میگفت و موقع خندیدن پوست تخمههای تفی از دهنش پرت میشدند بیرون.
یک بار پرسید «چه طوری میشه گوز رو به پنج قسمت تقسیم کرد؟»
وقتی گفتیم نمیدانیم جواب داد «تو یه دستکش بگوزین» (ص 66)
- خالهام که سرکار میرفت مرا میسپرد به همسایهمان و من هم دائم از این جور سوالها ازش میپرسیدم و از عجزش در جواب دادن لذت میبردم.
گفت: «درون تو روح هست اومون، روحت از طریق چشمهات بیرون رو نگاه میکنه. روح تو همون جور توی بدنت زندگی میکنه که همسترت توی اون قابلمه. این روح بخشی از خداست که همهی ما رو آفریده. تو اون روحی اومون.»
«چرا خدا منو توی این قابلمه اسیر کرده؟»
زن گفت: «نمیدونم.»
«خودش کجاست؟»
پیرزن دستهاش رو باز کرد و گفت «همه جا.»
«پس من هم خدام؟»
گفت: «نه، آدم خدا نیست، ولی الهی هست.»
من که با این کلمات ناآشنا مشکل داشتم پرسیدم «مردم شوروی هم الهیان؟»
پیرزن گفت: «البته.»
پرسیدم «تعداد خداها خیلی زیاده؟»
«نه فقط یکی.»
به کتاب راهنمای بیخدایان در قفسهی کتابخانهی خالهام اشاره کردم و پرسیدم «پس چرا اون تو نوشته که تعدادشون زیاده؟» (ص 77-78)
- داخل لوناخود، نشسته روی زین و دسته دردست، روی بدنهی دوچرخه دولا شده بودم. کتی ضخیم تنم بود و یک کلاه خز با روگوشی سرم و یک جفت پوتین جیر پایم. یک ماسک اکسیژن به گردنم آویزان بود. صدای تلفن از جعبهی سبزی میآمد که کف پبچ شده بود. گوشی را برداشتم.
«خاک بر سر حمال آشغال نفهم!» صدایی بم و هیولاوار با لحنی پر از یأس و درماندگی در گوشم ترکید «اونجا داری چه غلطی میکنی؟ با خودت ور میری؟»
«شما؟»
«رئیس مرکز کنترل پرواز سرهنگ خالمرادف. بیداری؟»
«چی؟»
«چی و زهرمار. آماده باش. شصت ثانیه تا پرتاب!» (ص 111)
- خالمرادف گفت «واقعا که خیلی الاغی. توی پروندهی پرسنلیت دیدم که تو بچگیت هم جز اون حرومزادهای که بهش شلیک کردیم هیچ دوستی نداشتی. تا حالا به آدمهای دیگه فکر کردهی؟ بابا به تنیس نمیرسم.»
یک آن از تصور اینکه کمی بعد خالمرادف با شلوارکی که به رانهای چاقش چسبیده در زمین تنیس پارک لوژینسکی به توپ ضربه خواهد زد در حالی که من دیگر وجود ندارم حال بدی بهم دست داد. (ص 144)
مشخصات کتاب
عنوان: اومون را
نویسنده: ویکتور پلوین
ترجمه: پیمان خاکسار
چاپ اول 1392
نشر زاوش
162 صفحه
قیمت 8000 تومان
پ.ن: عالی بود. یکی از بهترین کتابهای طنزی که در این چند وقت اخیر خواندم. با اینکه لحن کتاب کاملا جدی است اما بعضی جاها از تصور اتفاقی که در حال رخ دادن بود بلند بلند میخندیدم. توصیه میکنم این کتاب را حتما بخوانید. خواندنش مثل بقیه کارهایی که پیمان خاکسار در این چند وقت اخیر ترجمه کرده، دلچسب و جذاب است.