با ولادیمیر نشستهایم گوشهیِ کتاب فروشی و گپ میزنیم. حوالی غروب است و خیابان خلوت. خانم جوانی حدودن شصت ساله! پشت ویترین ایستاده و به کتابها نگاه میکند. بعد از چند دقیقه سرش را جلوی در میآورد (انگار حوصلهیِ داخل آمدن ندارد) و میپرسد: "آقا فقط کتاب دارین؟" نمیدانم چه شد که گفتم: "نه، جینگول هم داریم!"
ولادیمیر خندهاش گرفته بود. خانم با تعجب پرسید: "جینگول؟!!" من هم انگار که "جینگول" یک اصطلاح عادی و رایج است، با اعتماد به نفس گفتم "آره جینگول دیگه. همینهایی که روی طاقچه چیدیم." و به طرف قاب عکسهای چوبی و کاشیها و آویزهای سفالی اشاره کردم. خانم نگاهی به محتویات روی طاقچه و بعد نگاهی همراه با تعجب و تاسف (از آن نگاههایی که انگار میگویند، خدا شفات بده!) به ما انداخت و رفت.
................................
اولین باری است که به مغازهیِ ما میآید. میخواهد برای دوستش کتاب بخرد. از من برای پیشنهاد کتابِ خوب کمک میخواهد. سن زیادی ندارد. به نظرم دانشجوی سال اولی میرسد. توضیح میدهد کتابی که نگاه مثبت داشته باشد و به آدم روحیه بدهد. ترجیحن ایرانی باشد. به سمت قفسهیِ ادبیات ایرانی میروم. "روی ماه خداوند را ببوسِ" مستور را پیشنهاد میکنم، بعدش "این مردم نازنینِ" رضا کیانیان، بعدش "خندیدن بدون لهجه" فیروزه جزایری دوما، بعدش کتابهای نادر ابراهیمی و ... همچنان که در حال معرفی کردن هستم میگوید. صدایش را از پشت سرم میشنوم "همین خوب است برش میدارم." با تعجب به خودش و کتاب نگاه میکنم. پول را میگیرم. از راهنماییهایم تشکر میکند و میرود. اسم کتاب را در دفتر فروش وارد میکنم. "گور به گور" ویلیام فاکنر!
..............................
چند دختر جوان پشت ویترین هستند مدام از دیدن کتابهای پشت ویترین ذوق میکنند. من هم یواشکی گوش میکنم تا ببینم از چه نوع کتابهایی خوششان میآید که وقتی داخل آمدند شبیه همان کتابها را پیشنهاد کنم.
- وای مریم "غرور و تعصب" چند سال پیش خوندمش، خیلی خوبه!
- ببین "باباگوریو" رو هم دارن!
- زهرا "خانوم دالوی" رو خوندی؟
- نه
- منم نخوندم ولی تعریفش رو خیلی شنیدم.
- آره توی فیلم "ساعتها" هم در موردش خیلی حرف میزنن. بریم بخریمش
دو نفری که این دیالوگ آخری را میگویند به طرف در میآیند. ناگهان نفر سوم میگوید: فکر کنم کتابخونه این کتاب رو داشته باشه. هر سه از این ایده استقبال میکنند و شادمانه به سمت کتابخانه حرکت میکنند.