در حال گپ زدن با ولادیمیر هستم که تلفن زنگ میزند. گوشی را برمیدارم.
صدای یک خانم: سلام ببخشید، من یه انتقادی ازتون داشتم
من: بله!
- کتابفروشی هدهدِ؟
- بله بفرمایید
- شما توی وبلاگ نوشته بودین پیرمردی که پنجاه را رد کرده بود؟
داشتم با خودم فکر میکردم یعنی ممکن است یکی از اعضای خانواده آن پیرمرد باشد و حالا از خواندن آن پست ناراحت شده؟!
- بله ما نوشته بودیم
- انتقاد من اینه که چرا به اون مردی که پنجاه رو رد کرده بود گفتین پیرمرد! آخه ما که تازه وارد پنجاه سال شدیم میترسیم که از حالا به بعد ما رو پیر صدا کنن
تازه داشتم میفهمیدم که ماجرا از چه قرار است. یاد وقتی افتادم که تازه بیست سالم شده بود و باورم نمیشد. فکر میکردم یک جوان بیست ساله کسی است که برای خودش مستقل شده، کار میکند و پس از شکستهایِ مفتضحانهیِ عشقیِ دوران نوجوانی، حالا موفق شده عشق واقعیاش را پیدا کند! اما من هیچکدام از آن شرایط را نداشتم و حالا هم که در آستانهیِ سی سالگی قرار دارم باز هم تصورم از یک آدم سی ساله با خودم کاملا متفاوت است. به نظرم نگرانیاش را میفهمیدم. به شوخی گفتم پستی برای جبرانش مینویسم با "عنوان جوانی که پنجاه را رد کرده بود!" خندید و در ادامه بیشتر با هم آشنا شدیم. یک موسسهیِ موسیقی داشت و معلم بازنشستهیِ ناشنوایان بود. شاید صدایش شبیه آدمهای پنجاه ساله به نظر میرسید اما در خندههایش میشد شیطنت یک جوان بیست ساله را احساس کرد.
............................................
پ.ن: داستان پیرمردی که پنجاه را رد کرده بود مربوط به پست حکایت آن پیر خرابات! است.
پ.ن.ن: تصویر اول متن را میتوانید به دو شکل پیر و جوان ببینید.